داستان کوتاه زیبا و آموزنده درس کودک به مادرش با گفتگو با خدا
داستان کوتاه زیبا و آموزنده درس کودک به مادرش با گفتگو با خدا

داستان کوتاه زیبا و آموزنده درس کودک به مادرش با گفتگو با خدا در این مطلب از سایت تفریحی نمکستان یک داستان کوتاه و آموزنده در مورد درسی که مادر از کودکش گرفت را آماده کرده ایم ، که در ادامه می توانید به مطالعه بپردازید. داستان گفتگو با خدا دختر کوچولو به مادر خود […]

داستان کوتاه زیبا و آموزنده درس کودک به مادرش با گفتگو با خدا

داستان درس کودک به مادرش,داستان کوتاه حرف زدن با خدا,داستان گفتگو با خدا

در این مطلب از سایت تفریحی نمکستان یک داستان کوتاه و آموزنده در مورد درسی که مادر از کودکش گرفت را آماده کرده ایم ، که در ادامه می توانید به مطالعه بپردازید.

داستان گفتگو با خدا

دختر کوچولو به مادر خود گفت : مامان کجا می ری؟

مادر گفت : عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم ، خیلی زود برمی گردم اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت

دختر به مادرش گفت : مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت : من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود

کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود را بیرون آورد و گفت : مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم

اما مادر اعتنایی نکرد و گفت : این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است حرف های تو چه معنی ای می دهد؟

دختر ملتمسانه گفت : مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا

مادر نیز علی رغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت : رسیدیم

همچنین بخوانید:  اتفاق محال از داستان های شیوانا

در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت : من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست این رفتار تو اصلا زیبا نبود

کودک جواب داد : مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟

آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا. مادر هیچ نگفت و ساکت ماند …

داستان کوتاه زیبا و آموزنده درس کودک به مادرش با گفتگو با خدا