دوشنبه, 7 فروردین , 1402
حکایت بهلول دیوانه - نمکستان
داستان قضاوت کن از مجموعه داستان های بهلول دانا 11 آوریل 2013

داستان قضاوت کن از مجموعه داستان های بهلول دانا

داستان قضاوت کن از مجموعه داستان های بهلول دانا هارون الرشيد درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن […]

داستان های بهلول شکم سیر 08 آوریل 2013

داستان های بهلول شکم سیر

داستان های بهلول شکم سیر روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید : ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟ بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است ! هارون الرشید گفت : اگر من شکم […]

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد 06 آوریل 2013

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید : من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم ! یک اینکه می گوید : خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده […]

حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان 02 آوریل 2013

حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان

حکایت و داستان جالب بهلول به نام جمع دیوانگان هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه […]

داستان های شنیدنی بهلول تخت پادشاهی 26 مارس 2013

داستان های شنیدنی بهلول تخت پادشاهی

داستان های شنیدنی بهلول تخت پادشاهی روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند هنگامی که خلیفه وارد شد […]

داستان ها و حکایات های شنیدنی از بهلول عاقل ترین دیوانه 17 فوریه 2013

داستان ها و حکایات های شنیدنی از بهلول عاقل ترین دیوانه

داستان ها و حکایات های شنیدنی از بهلول عاقل ترین دیوانه حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟ گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند […]